از خواب بیدار میشم یاد اتفاقات روز گذشته ام می افتم دلم نمی خواد بلند شم چشمام رو میبندم انگار وقتی خوابم برده بود همه اتفاقات رو فراموش کرده بودم کاش می شدتو همون دنیا می موندم از گوشه چشمم یه قطره اشک میریزه روی شریک تنهاییم ... گونه هام تر میشه دلم می خواد کسی رو داشتم که انقدر فهیم و جا افتاده بود مثل مادر بزرگی مهربون که سرم رو میزاشتم رو زانوهاش همونطور که موهام رو نوازش می کرد به حرفام گوش می داد بدون هیچ نصیحتی، حرفای دلم رو می شنید بدون هیچ سرزنشی ،کاش وقتی می دید چجوری ذره ذره خرد شدم ازم نمیخواست خلاف سرشتم باشم،کاش بود و بهم می گفت که چرا روزگار انقدر باهام سر ناسازگاری داره ...کاش بود و می گفت کجا اشتباه کردم ....
بدشانسی یعنی وقتی گوشیت تو جیبته و داری با دوستات میگی میخندی از بین شونصد عدد شماره موجود در فون بوکت شماره تنها دشمن زندگیت خودبه خود گرفته شه و بعد از چند دقیقه متوجه شی...
خوش شانسی یعنی اینکه این شمارت رو کسی جز فامیل و دوستات نداشته باشه...
بعضی آدما بی تکلیفند ؛ اولش نشون میدن که چی میخوان و دنبال چی اند بعد که راه رو پیدا میکنن یک دفعه گیج میشن و قاطی میکنن و مسیر خواسته هاشون رو تغییر میدن ... این آدما بلاتکلیفان عالمند چون اولاً واقعاًنمی دونند چی میخواند و دوماً هیچوقت به خواسته های واهیشون نمیرسند چون همیشه دقیقه آخر تغییر مسیر میدند ... و سوماً تحمل کردن این افراد صبری فراتر از ایوب می خواد...