رفتن

یادش بخیر بچه که بودم یکی ازافتخاراتم این بود که پدر بزرگ مادربزرگام کنارمند ،تا چند وقت پیش به هرکس تسلیت میگفتم وقتی میگفت خدا رفتگانت رو بیامرزه  باید تو ذهنم مرور می کردم نسلهای قبلیم رو تا به کسی برسم که فوت کرده باشه ...

پدر بزرگم رفت خیلی راحت ...رفت در حالی که روز قبلش در حال خنده بود ...رفت در حالی که می دونست داره میره و از نشانه هایی صحبت می کرد که الان درکشون می کنیم........بعد از یک هفته هنوز وقتی به عکست نگاه می کنم باورم نمیشه هفته گذشته همین روز سپردیمت به خاک سرد...رفت ولی باشکوه...

...

روزام گذشتن و ندونستم چجوری باورم نمیشه یکسال از زندگیم  گذشت و هیچ تغییری نکردم شاید طبیعی باشه، مقصر این گذشت بی حاصل خودم بودم ، نیاز داشتم به این رکود تا به این نتیجه برسم برای زندگیم باید هدف 2 ساله بزارم بین موندن و رفتن ... انقدر این روزام بی حاصل بوده که هر روز که می اومدم اینجا هیچی نمی تونستم بنویسم این پست رو می نویسم بلکه گره کیبوردم باز شه و دوباره شروع کنم به نوشتن و خیلی کارایی که گذشته می کردم و الان تعطیلشون کردم ...