یادش بخیر بچه که بودم یکی ازافتخاراتم این بود که پدر بزرگ مادربزرگام کنارمند ،تا چند وقت پیش به هرکس تسلیت میگفتم وقتی میگفت خدا رفتگانت رو بیامرزه باید تو ذهنم مرور می کردم نسلهای قبلیم رو تا به کسی برسم که فوت کرده باشه ...
پدر بزرگم رفت خیلی راحت ...رفت در حالی که روز قبلش در حال خنده بود ...رفت در حالی که می دونست داره میره و از نشانه هایی صحبت می کرد که الان درکشون می کنیم........بعد از یک هفته هنوز وقتی به عکست نگاه می کنم باورم نمیشه هفته گذشته همین روز سپردیمت به خاک سرد...رفت ولی باشکوه...
از خواب بیدار میشم یاد اتفاقات روز گذشته ام می افتم دلم نمی خواد بلند شم چشمام رو میبندم انگار وقتی خوابم برده بود همه اتفاقات رو فراموش کرده بودم کاش می شدتو همون دنیا می موندم از گوشه چشمم یه قطره اشک میریزه روی شریک تنهاییم ... گونه هام تر میشه دلم می خواد کسی رو داشتم که انقدر فهیم و جا افتاده بود مثل مادر بزرگی مهربون که سرم رو میزاشتم رو زانوهاش همونطور که موهام رو نوازش می کرد به حرفام گوش می داد بدون هیچ نصیحتی، حرفای دلم رو می شنید بدون هیچ سرزنشی ،کاش وقتی می دید چجوری ذره ذره خرد شدم ازم نمیخواست خلاف سرشتم باشم،کاش بود و بهم می گفت که چرا روزگار انقدر باهام سر ناسازگاری داره ...کاش بود و می گفت کجا اشتباه کردم ....