6

همش از ارسال یه اس ام اس  اشتباهی به کسی که شماره جدیدم رو بهش نداده بودم شروع شد ...وقتی  بجای یکی از دوستام به اشتباه بعد یکسال که خط اصلیم رو خاموش کردم برای این ادم اس ام اس فرستادم و شروع کرد زنگ زدن و شناختتم و در کمال تعجب فوت پدربزرگم رو تسلیت گفت و گفت می خواستم بیام مراسمتون و پیدات کنم ...به اصرار خواست ببینتم قبول کردم با یکی از دوستانم رفتم اومد و طبق روال قبل یه فیلمنامه تو دستش بود و شروع کرد از کارش حرف زدن و چون فهمید هیچ جذابیتی برام نداره شروع کرد از تغییراتم صحبت کردن و یه کل کل حسابی با دوستم کردن نیم ساعت دیدمش وقتی گفت چرا بهم شماره جدیدت رو ندادی گفتم چون حس کردم کسی تو زندگیته رفتارات مشکوک بود ...دیدم سکوت کرد و موضوع رو عوض کرد

چند بار تلفن زد گفت باید حضوری ببینمت اون روز دوستت ناراحتم کرد نتونستم باهات صحبت کنم باید یه سری مسائل رو بهت بگم قبول کردم بشرط اینکه صادق باشه ، دعوتم کرد به جشن  هنرمندان ولی نرفتم  وقتی اونجا بود چند بار زنگ زد که نشون بده تنها رفته و ازدخترای بازیگری که اطرافش بودن می گفت و علت بودن من رو مانع وجود این افراد اطرافش می دونست.... خواست برم ببینمش رفتم شروع کرد تعریف کردن از بچگیش  از اینکه رو پای خودش وایستاده و به هر جاخواسته رسیده ولی خوب بازم از جواب دادن طفره می رفت بهش گفته بودم اگه تعهد و عشقی تو زندگیش داشته باشه من هیچ جوری نمی تونم باشم  می ترسید از گفتنش ولی گفت که وقتی 18 سالش بوده نامزد میکنه و 22 سالگی  ازدواج با دختری که ازش 2 سال کوچکتره و داره با زنش زندگی می کنه زنی که مقید و مومن و سبک فکریش با رویه زندگی این آدم فرق میکنه زنی که شده مثل خانوادش نه مثل خودش...داشتم از تعجب شاخ در میاوردم میگفت و من نگاهم تغییر میکرد...

بعد کلی تعریف گفت فقط یه دوست میخوام  صرفاً حضور دوست بدون هیچ رابطه خارج عرفی فقط میخوام باشی که تو اجتماع تنها نباشم تنها مراسم ها رو نرم دوست دارم یکی هم تیپ و شخصیت تو کنارم باشه تا کسی نگاهم نکنه و هیچ دختری بهم شماره نده موقعیتم خطرناکه کسی رو میخوام که قابل اطمینان باشه تحصیلات و تیپ و چهرش خوب  باشه تو بهم خیلی میای  خیلی صادق و رو راستی میخوام باهات تو اجتماع شاد باشم همین بهت هیچ آسیبی نمی زنم فقط تو میشی دوستم میدونم اگه تو نباشی من به هزار راه که نباید کشیده بشم میشم اطرافم پر از آدمایی که برام طعمه گذاشتن ازت هیچی نمیخوام با جسمت کاری ندارم فقط  حضورت رو میخوام  (یعنی چشمام شده بود شونصدتا)

گفتم نمی تونم چون دوست ندارم وارد زندگی کسی بشم دوست ندارم تو خیانت کسی شریک باشم حتی دوست ندارم با کسی که تعهد داره صحبت کنم زنت باید بشه دوستت باید بشه همراهت گفتم مثلاً به زنت گفتی چند نفر دیروز اطرافت بودند گفت نه نمی شه گفت، گفتم این از حماقت تو که زنت رو محدود میبینی...شروع کرد به توجیه که اگه اینطورنباشه زندگی ها آخرش به طلاق کشیده میشه...گفتم من اهل این روابط نیستم ،گفت نمیخواستم بهت بگم ولی بهت می گم برام مهم نیست چی فکر میکنی در موردم میگم که بدونی که من از تو بیش از چیزی که فکر می کنی خوشم میاد نمیگم زیباترینی ولی در نظر من خیلی  زیبایی در باورت نمی گنجه چقدر برام عزیز شدی چقدر دوست دارم تو هیچ وقت نمیفهمی هیچوقت درک نمیکنی چون همش  درحال مخالفت با وجود منی تمام مسائل من برات مسخره است و هیچ چیزی برات مهم نیست ...برات مهم نیست وقتی حرف میزنی قلبم تند میزنه وقتی بهت فکر میکنم قلبم میریزه ...گفتم نه برام مهم نیست نه خودت  و نه کارت چون خری احمقی تو زن داری متعهدی خیلی کثیفی که حتی این افکار میاد تو ذهنت من نمی خوام باهات حتی حرف بزنم(ببخشید بی ادب شدم هنوز داره از سرم دود بلند میشه)

شروع کردبه گریه که من هیچی ازت نمی خوام تو فقط باش حتی اگه شده چند روز یکبار فقط باهات تلفنی حرف بزنم هر رفتاری خواستی باهام داشته باش برام مهم نیست تو منِ مغرور رو به خاک و خون کشیدی با بی محلی هات با رفتارات و خشک بودنات از اینم بدتر رفتار کن ولی فقط باش تو نمی دونی درونم رو چیکار کردی تو  باش و بدون بهت هیچ لطمه ای نمی زنم چون خیلی برام ارزشمندی...گفتم نمی تونم ازم نخواه... گفت تو اصلاً فحشم بده ولی باش هر کار خواستی بکن هر جورخواستی رفتار کن بهم بی محلی کن از این بدتر باهام رفتار کن ولی بزار بهت فکر کنم اگه اولین دختر زندگیم بودی می گفتم دختر ندیدم که درونم غوغا شده ولی چندمین دختری و اولین کسی که منو به این روز انداختی و غرورم رو شکوندی تو هر جور می خوای با من رفتار کن اصلاً  برام مهم نیست .....گفتم تو مشکل روحی داری روانی ای دیوانه ای ... زود ازدواج کردی و خیلی از روابط رو نداشتی و الان داری وارد زندگیت میکنی که اصلاً وجاهت نداره و من هیچ جوری نمی تونم باشم ... بازم گفت  مهم نیست تو بگی بمیر میمیرم شاید برخوردت با من درست باشه که چون تویی پس حتماً درسته پس تو راه  خودت رو برو به درونیات من کاری نداشته باش خواستی مقابل احساس من بکوب سرم ازت ناراحت نمیشم و...گفتم برام اصلاً مهم نیستی اگه الان اینجام بخاطر اینکه این قضیه رو نمی دونستم ،تو تعهد داری حتی اگه کسی به عنوان دوست تو زندگیت بود محال بود وارد زندگیت بشم الانم فقط می تونم بگم با زنت دوست باش و نگاه سنتی بهش نداشته باش من صد سالم تنها باشم نمی خوام با کسی مثل تو وارد رابطه بشم فکر میکنم بخاطر تیپ و شغل و وضعیت مالیت خیلی ها همراهت باشن من دنبال دوست داشتن و دوست داشته شدن حقیقی و طولانی مدتم و آرامش میخوام تو مخالف عقیده و روش زندگیمی هیچ حسی هم بهت ندارم پس خودت رو اذیت نکن و این حرفا رو تموم کن چون بیشتر ازت بدم میاد...بازم پر رو پر رو گفت برام مهم نیست بدت بیاد ولی من از تو خوشم میاد (دیوونه این مدلی ندیده بودم فقط که اونم خدارو شکر دیدم)


این بود مختصری از صحبتهای چند ساعته اون جانب با بنده الان اینجانب دود لوکومتیو ذغالی داره از سرم بلند میشه یعنی من نمی دونم الان چه بکنم آخه من مگه چیکار کردم مگه چه گناهی کردم که باید اینجوری تاوان بدم ... یه جوری باید رفتار کنم که دیگه جرات نکنه حتی زنگ بزنه که این یعنی تمام سیاستم رو باید بکار ببرم

فکر که میکنم مغزم سوت میکشه دلم برای زنا میسوزه که عمرشون و عشقشون رو برای این افراد کثیف میزارن تازه خجالتم نمیکشن و میگن هیچ مردی از این قاعده مستثنی نیست و هر کس میگه نیستم دروغ میگه دلم می خواد این آدما رو درک کنم بنظرم خیلی احمق و کثیفند... تازه وقتی هم که میگی نمیخوای با این مردا زندگیت رو شروع کنی میخندن و میگن پس تا 80 سالگی باید وایستی ...یعنی خاک بر سرتون کنن انقدر که آدمای هوسبازی هستید ...دیگه دارم به نتیجه میرسم مجرد بمونم بهتر از اینکه یه آدم ظاهر ساز وارد زندگیم شه که  ندونم تو اجتماع چجوری رفتار میکنه،اینجوری حداکثر مشکل همون تنهایی ولی اگه اینجور آدم وارد زندگی شه یعنی بد بختی و یه راست راهیه دیوونه خونه شدن...

5

دوباره یکسال گذشت و یکسال بزرگتر شدم ولی روزام همچنان با روزمرگی می گذره بدون هیچ تغییر خاصی ... فکر می کنم به چند ماه پیش که برای تولد کسی که بود و خودم از زندگیم خارجش کردم کلی برنامه ریزی کردم بهترین رستوران رزرو کردم و هدیه و کیک و کلی مراسم ... ولی الان خودم چی واقعاً هر چی فکر می کنم نمی دونم چرا باید وقتی نیاز دارم کسی کنارم باشه باید تنهاترین حالت رو داشته باشم درسته خودم خواستم اون آدم نباشه چون نشون داد لیاقت نداره و ادامه بعضی روابط حماقت محض و از تصمیمم کمال رضایت رو دارم....

احساس می کنم زندگیم داره متحول میشه و باید بتدریج خودم رو با شرایط جدید هماهنگ کنم ...منی که همیشه ازازدواج سنتی فراری بودم انقدر بهم گفتن که رفتم یکی رو دیدم که اولین معیارش قد بلند بود که البته من نمی دونستم چون اگه می دونستم مثل موارد مشابه هرگز نمیرفتم الانم خیلی از رفتنم پشیمونم کسی که 33سال سن داره و هنوز برخورد اجتماعی و احترامای متداول رو تو روابط بلد نیست باید یه دوره آموزشی بگذرونه و بدونه وقتی برای اولین بار با یه خانوم میری بیرون منتظر نشی  گارسون هزار تومن صورت حسابت رو برگردونه یا ندویی اول از در رد شی و بفهمی وقتی داره بارون میادو طرف کفش پاشنه بلند پوشیده تو که ماشینت نزدیکتره برسونیش تا کنار ماشینش که دورتر پارک شده و چندین رفتار ناپسند دیگه.حالا می خواد شغلت هر چی باشه بهتره به روابطت با جنس مخالف هم فکر کنی ...(دیگه نمی گم چون حرص  می خورم )

پایان نامم هم با سختیهاش تموم شد (اگه فرصت شد با جزئیات مینویسم و عکس می زارم)،نمرم 0.5 نمره از بیست تا کم شد البته با احتساب مقاله...ولی هم  خودم از طرحم راضی بودم و هم استادام...

بایدبرم  چند تا دانشگاه فرم پر کنم و برم دنبال امتحان نظام و سابقه کاریم رو قوی کنم...

این بود شرح مختصری از احوالات ده روزگذشته ام

بعد از یه مدت استراحت دوباره باید زندگیم رو اکتیو کنم

فعلاً