5

دوباره یکسال گذشت و یکسال بزرگتر شدم ولی روزام همچنان با روزمرگی می گذره بدون هیچ تغییر خاصی ... فکر می کنم به چند ماه پیش که برای تولد کسی که بود و خودم از زندگیم خارجش کردم کلی برنامه ریزی کردم بهترین رستوران رزرو کردم و هدیه و کیک و کلی مراسم ... ولی الان خودم چی واقعاً هر چی فکر می کنم نمی دونم چرا باید وقتی نیاز دارم کسی کنارم باشه باید تنهاترین حالت رو داشته باشم درسته خودم خواستم اون آدم نباشه چون نشون داد لیاقت نداره و ادامه بعضی روابط حماقت محض و از تصمیمم کمال رضایت رو دارم....

احساس می کنم زندگیم داره متحول میشه و باید بتدریج خودم رو با شرایط جدید هماهنگ کنم ...منی که همیشه ازازدواج سنتی فراری بودم انقدر بهم گفتن که رفتم یکی رو دیدم که اولین معیارش قد بلند بود که البته من نمی دونستم چون اگه می دونستم مثل موارد مشابه هرگز نمیرفتم الانم خیلی از رفتنم پشیمونم کسی که 33سال سن داره و هنوز برخورد اجتماعی و احترامای متداول رو تو روابط بلد نیست باید یه دوره آموزشی بگذرونه و بدونه وقتی برای اولین بار با یه خانوم میری بیرون منتظر نشی  گارسون هزار تومن صورت حسابت رو برگردونه یا ندویی اول از در رد شی و بفهمی وقتی داره بارون میادو طرف کفش پاشنه بلند پوشیده تو که ماشینت نزدیکتره برسونیش تا کنار ماشینش که دورتر پارک شده و چندین رفتار ناپسند دیگه.حالا می خواد شغلت هر چی باشه بهتره به روابطت با جنس مخالف هم فکر کنی ...(دیگه نمی گم چون حرص  می خورم )

پایان نامم هم با سختیهاش تموم شد (اگه فرصت شد با جزئیات مینویسم و عکس می زارم)،نمرم 0.5 نمره از بیست تا کم شد البته با احتساب مقاله...ولی هم  خودم از طرحم راضی بودم و هم استادام...

بایدبرم  چند تا دانشگاه فرم پر کنم و برم دنبال امتحان نظام و سابقه کاریم رو قوی کنم...

این بود شرح مختصری از احوالات ده روزگذشته ام

بعد از یه مدت استراحت دوباره باید زندگیم رو اکتیو کنم

فعلاً

4

بالاخره تاریخ دفاع گرفتم 92/2/23...یعنی راحت میشم البته نصفه و نیمه و بدون مقاله...

طبق تمام کارام و اتفاقات زندگیم این کارم هم پر از حاشیه بود که وقتی چشمام مثل الان از شب بیداری ماکت سازی نمی سوخت می نویسم ...

پ.ن: من نمیدونم باید چیکار کنم چرااز استاد و مدیر گروه و  هر کس منو میبینه میگه شما چقدر خونسردی ،البته خیلی خوبه !!!خوب باید چیکار کنم باید کرو کثیف و گریون باشم که فکر کنید پایان نامه دارم باید بدون لبخند باشم که فکر کنید استرس دارم ...انقدر مدیر گروهمون امروز گفت چقدر خوبه که شماخونسردی که از اون لحظه که از اتاقش اومدم  بیرون استرس کاذب گرفتم...

شکم نوشت:

از اونجا که در جلسات دفاع دانشگاهمون دقت کردم تمام تایم دفاع رو استادا دارن به هم خوراکی تعارف می کنن و هر چی بیشتر دوست داشته باشن بیشتر حواسشون از ارائه دانشجو پرت میشه ... حالا دارم فکر می کنم براشون شیرینی هاو شکلات های جدید و جذاب و متنوع بخرم وسرشون رو گرم کنم اصلاً به حرفام گوش نکنن چون بخوان چیزی بپرسن حوصله جواب دادن ندارم ...

بی حال نوشت:

انقدر فکر و جسم و روحم خسته است که فقط خودم میدونم و خدا و دیگه هیچکس نمیدونه...دلم میخواد برم یه ویلای ساحلی تنها باشم و برای خودم استراحت کنم و برم خرید و تفریح و گردش البته حداقل باید دونفر همراهم باشن :یکی که کارام رو انجام بده (کم بخورم یه نوکر بگیرم) و اون یکی یا یکی ها برای اینکه میرم تفریح و گردش تنها نباشم البته اگه اهل غر زدن باشن نیان بهتره...دیگه  فعلاً همین فقط هوام گرم نباشه لطفاً...چقدر متوهم شدم که اینا رو خواستم چون نهایت یک هفته استراحت دارم بعدش برای امتحان نظام باید آماده شم و مدرک زبانم و فکر کن مامان بابام ببینن من دیگه دانشگاه نمیرم مراسم کار گرفتن مغز برای دکترا....فکرشم خسته ترم میکنه...:(

21

3

فکر می کنم از استرس دفاعم نسبت به اتفاقات دیگه زندگیم سِر شدم  تو یکماه گذشته دوباره زندگیم زیر و رو شد و اتفاقی که 9 ماه شده  بود باعث نگرانیم خودم تو یک ماه مثل یک سرم قطره قطره وارد ورید زندگیم کردم ولی انقدر استرسم زیاده که همه چیز حتی خود استرسم گم شده

سرقت

آخه آدم چقدر خوش شانس میشه؟؟؟

رفته بودم لیسانسم رو بعد 3 سال بگیرم ببرم بدم اجازه دفاع بگیرم با دوستم از در دانشگاه اومدیم بیرون تا سویچ و گوشی رو از کیفم در آوردم یه موتوری همزمان کیفم رو قاپید و ما هم هی بدو مگه میرسی خلاصه برای اولین بار پام به کلانتری هم باز شد و نامه گرفتم برم آگاهی و همش در حال غصه خوردن برای وسایل  و مدارک داخل کیفم بودم و چندین ساعت افسوس و آه میکشیدم برای محتویات کیفم که الان  میگم چیا بود:

 ساعتی که تازه عیدی گرفته بودم و قبل از این اتفاق دوستم گرفت دستش کرد و بعد منم گذاشتم تو کیفم که کاش اینکار رو نمیکردم گارانتی  و همه چیزش داخل کیفم بود فروشش رو برای دزدای ...بووووووووووووق راحت کرده بودم ...ساعت نازنینم..:(بدترین قسمتشم اینکه بخوای به کسی که اون عیدی رو به عنوان اولین هدیه گرفتی بگی آقا اگه ساعت رو دیگه تو دستم ندیدی دزد برد...(خیلی سخت بود):(تخمین قیمت 700 تومن)

کیف لوازم آرایشم که بهترین وسایلم داخلش بود (تخمین قیمت 400 تومن)

خود کیف نازنینم که  خیلی دوستش داشتم (تخمین قیمت 350 تومن).

80 تومن پول نقد...

دو عدد جاسویچی سِت...

حالا میریم سراغ مدارک:

کارت ملی

کارت دانشجویی و کتابخونه

گواهی نامه

کارت و بیمه ماشین

دوتا دفترچه حساب

یه عدد کارت بانک

(تنها مدرک باقی مانده:شناسنامه)


خوب حالا میرسیم به خوش شانسی:

داشتم خودم رو آماده میکردم که صبح زود بلند شم برم حسابام رو ببندم و آگاهی برم برای مدارکم نامه بگیرم و برم دنبال گرفتن کارتام ...داشتم دنبال آشنا می گشتم کارام رو زودتر انجام بدم که یکی اومد پشت خطم از اونجا که بنده اهل جواب پشت خطی دادن نیستم یه ندایی بهم گفت ای رویا اونکه پشت خطه حاوی خبرهای خوش است...خلاصه جواب دادم اسم و فامیلم رو گفت و بعدکه مطمئن شد خودمم گفت راننده اتوبوسم و مدارکتون رو تو ایستگاه انداخته بودن دیدم برداشتم از روی فیش بانکی که داخل وسایلتون بود شمارتون رو پیدا کردم در عرض کمتر از یکساعت با پدر محترم جلوی درب منزل آقای خوش خبر همراه با شیرینیشون رفتیم و کل مدارکم رو گرفتم فقط مدارک بود و هیچ اثری از وسایلام نبود...

خوش شانس بودم برای  مدارکم ولی برای وسایلام دارم غصه میخورم...:(((

پ.ن.:دقیقاً وقتی همه بدبختیا با هم پیش میاد این  اتفاقات مسخره هم بهش اضافه میشه....

2

یکی از بدترین اتفاقات اینکه با دوستت قرار داشته باشی و بری کنار ماشینش پارک کنی بعد از پشت شیشه دودیش حس کنی کسی تو ماشینه هی نگاه کنی و بعد از کلی شک زنگ بزنی و مطمئن شی که تو ماشین نیست و بری جلو تر کامل تو دید ماشینش پیاده شی از صندوق چیزی بیاری و بعد بری تو آینه به خودت برسی و دستای تازه لاک زدت رو بگیری جلوی دریچه کولر که خشک شه...

دوستت که برگشت بجای اینکه تو ماشین خودش بره بیاد و  بگه برو دنباله ماشینم و وقتی رفتی تو راه بگه میدونی کی تو ماشینم بود؟،برادر بزرگم .....

 در این حالت چند دقیقه سکوت می کنی و فکر می کنی که آیا زدن رژ لبت رویت شده یا نه و بعد با کلی خجالت پیاده شی و کلی معذرت خواهی کنی که تشخیص ندادی و به جا نیاوردیش...