از خواب بیدار میشم یاد اتفاقات روز گذشته ام می افتم دلم نمی خواد بلند شم چشمام رو میبندم انگار وقتی خوابم برده بود همه اتفاقات رو فراموش کرده بودم کاش می شدتو همون دنیا می موندم از گوشه چشمم یه قطره اشک میریزه روی شریک تنهاییم ... گونه هام تر میشه دلم می خواد کسی رو داشتم که انقدر فهیم و جا افتاده بود مثل مادر بزرگی مهربون که سرم رو میزاشتم رو زانوهاش همونطور که موهام رو نوازش می کرد به حرفام گوش می داد بدون هیچ نصیحتی، حرفای دلم رو می شنید بدون هیچ سرزنشی ،کاش وقتی می دید چجوری ذره ذره خرد شدم ازم نمیخواست خلاف سرشتم باشم،کاش بود و بهم می گفت که چرا روزگار انقدر باهام سر ناسازگاری داره ...کاش بود و می گفت کجا اشتباه کردم ....
بعضی مواقع واقعا جای این شخص خیالی خالیه!!!
سلام





















مگه نیستن؟
سلام.چرا هستن ولی نه اونطور که نوشتم
خواهر نبینمنت غمگین عزیز...چی شدده حالا با زندگی کل انداختن ... بیام بشم شونه واست؟
قربونت یسنا جوون ...نه زنگی باهام کل انداخته من که والا کاری باهاش نداشتم...