همش از ارسال یه اس ام اس اشتباهی به کسی که شماره جدیدم رو بهش نداده بودم شروع شد ...وقتی بجای یکی از دوستام به اشتباه بعد یکسال که خط اصلیم رو خاموش کردم برای این ادم اس ام اس فرستادم و شروع کرد زنگ زدن و شناختتم و در کمال تعجب فوت پدربزرگم رو تسلیت گفت و گفت می خواستم بیام مراسمتون و پیدات کنم ...به اصرار خواست ببینتم قبول کردم با یکی از دوستانم رفتم اومد و طبق روال قبل یه فیلمنامه تو دستش بود و شروع کرد از کارش حرف زدن و چون فهمید هیچ جذابیتی برام نداره شروع کرد از تغییراتم صحبت کردن و یه کل کل حسابی با دوستم کردن نیم ساعت دیدمش وقتی گفت چرا بهم شماره جدیدت رو ندادی گفتم چون حس کردم کسی تو زندگیته رفتارات مشکوک بود ...دیدم سکوت کرد و موضوع رو عوض کرد
چند بار تلفن زد گفت باید حضوری ببینمت اون روز دوستت ناراحتم کرد نتونستم باهات صحبت کنم باید یه سری مسائل رو بهت بگم قبول کردم بشرط اینکه صادق باشه ، دعوتم کرد به جشن هنرمندان ولی نرفتم وقتی اونجا بود چند بار زنگ زد که نشون بده تنها رفته و ازدخترای بازیگری که اطرافش بودن می گفت و علت بودن من رو مانع وجود این افراد اطرافش می دونست.... خواست برم ببینمش رفتم شروع کرد تعریف کردن از بچگیش از اینکه رو پای خودش وایستاده و به هر جاخواسته رسیده ولی خوب بازم از جواب دادن طفره می رفت بهش گفته بودم اگه تعهد و عشقی تو زندگیش داشته باشه من هیچ جوری نمی تونم باشم می ترسید از گفتنش ولی گفت که وقتی 18 سالش بوده نامزد میکنه و 22 سالگی ازدواج با دختری که ازش 2 سال کوچکتره و داره با زنش زندگی می کنه زنی که مقید و مومن و سبک فکریش با رویه زندگی این آدم فرق میکنه زنی که شده مثل خانوادش نه مثل خودش...داشتم از تعجب شاخ در میاوردم میگفت و من نگاهم تغییر میکرد...
بعد کلی تعریف گفت فقط یه دوست میخوام صرفاً حضور دوست بدون هیچ رابطه خارج عرفی فقط میخوام باشی که تو اجتماع تنها نباشم تنها مراسم ها رو نرم دوست دارم یکی هم تیپ و شخصیت تو کنارم باشه تا کسی نگاهم نکنه و هیچ دختری بهم شماره نده موقعیتم خطرناکه کسی رو میخوام که قابل اطمینان باشه تحصیلات و تیپ و چهرش خوب باشه تو بهم خیلی میای خیلی صادق و رو راستی میخوام باهات تو اجتماع شاد باشم همین بهت هیچ آسیبی نمی زنم فقط تو میشی دوستم میدونم اگه تو نباشی من به هزار راه که نباید کشیده بشم میشم اطرافم پر از آدمایی که برام طعمه گذاشتن ازت هیچی نمیخوام با جسمت کاری ندارم فقط حضورت رو میخوام (یعنی چشمام شده بود شونصدتا)
گفتم نمی تونم چون دوست ندارم وارد زندگی کسی بشم دوست ندارم تو خیانت کسی شریک باشم حتی دوست ندارم با کسی که تعهد داره صحبت کنم زنت باید بشه دوستت باید بشه همراهت گفتم مثلاً به زنت گفتی چند نفر دیروز اطرافت بودند گفت نه نمی شه گفت، گفتم این از حماقت تو که زنت رو محدود میبینی...شروع کرد به توجیه که اگه اینطورنباشه زندگی ها آخرش به طلاق کشیده میشه...گفتم من اهل این روابط نیستم ،گفت نمیخواستم بهت بگم ولی بهت می گم برام مهم نیست چی فکر میکنی در موردم میگم که بدونی که من از تو بیش از چیزی که فکر می کنی خوشم میاد نمیگم زیباترینی ولی در نظر من خیلی زیبایی در باورت نمی گنجه چقدر برام عزیز شدی چقدر دوست دارم تو هیچ وقت نمیفهمی هیچوقت درک نمیکنی چون همش درحال مخالفت با وجود منی تمام مسائل من برات مسخره است و هیچ چیزی برات مهم نیست ...برات مهم نیست وقتی حرف میزنی قلبم تند میزنه وقتی بهت فکر میکنم قلبم میریزه ...گفتم نه برام مهم نیست نه خودت و نه کارت چون خری احمقی تو زن داری متعهدی خیلی کثیفی که حتی این افکار میاد تو ذهنت من نمی خوام باهات حتی حرف بزنم(ببخشید بی ادب شدم هنوز داره از سرم دود بلند میشه)
شروع کردبه گریه که من هیچی ازت نمی خوام تو فقط باش حتی اگه شده چند روز یکبار فقط باهات تلفنی حرف بزنم هر رفتاری خواستی باهام داشته باش برام مهم نیست تو منِ مغرور رو به خاک و خون کشیدی با بی محلی هات با رفتارات و خشک بودنات از اینم بدتر رفتار کن ولی فقط باش تو نمی دونی درونم رو چیکار کردی تو باش و بدون بهت هیچ لطمه ای نمی زنم چون خیلی برام ارزشمندی...گفتم نمی تونم ازم نخواه... گفت تو اصلاً فحشم بده ولی باش هر کار خواستی بکن هر جورخواستی رفتار کن بهم بی محلی کن از این بدتر باهام رفتار کن ولی بزار بهت فکر کنم اگه اولین دختر زندگیم بودی می گفتم دختر ندیدم که درونم غوغا شده ولی چندمین دختری و اولین کسی که منو به این روز انداختی و غرورم رو شکوندی تو هر جور می خوای با من رفتار کن اصلاً برام مهم نیست .....گفتم تو مشکل روحی داری روانی ای دیوانه ای ... زود ازدواج کردی و خیلی از روابط رو نداشتی و الان داری وارد زندگیت میکنی که اصلاً وجاهت نداره و من هیچ جوری نمی تونم باشم ... بازم گفت مهم نیست تو بگی بمیر میمیرم شاید برخوردت با من درست باشه که چون تویی پس حتماً درسته پس تو راه خودت رو برو به درونیات من کاری نداشته باش خواستی مقابل احساس من بکوب سرم ازت ناراحت نمیشم و...گفتم برام اصلاً مهم نیستی اگه الان اینجام بخاطر اینکه این قضیه رو نمی دونستم ،تو تعهد داری حتی اگه کسی به عنوان دوست تو زندگیت بود محال بود وارد زندگیت بشم الانم فقط می تونم بگم با زنت دوست باش و نگاه سنتی بهش نداشته باش من صد سالم تنها باشم نمی خوام با کسی مثل تو وارد رابطه بشم فکر میکنم بخاطر تیپ و شغل و وضعیت مالیت خیلی ها همراهت باشن من دنبال دوست داشتن و دوست داشته شدن حقیقی و طولانی مدتم و آرامش میخوام تو مخالف عقیده و روش زندگیمی هیچ حسی هم بهت ندارم پس خودت رو اذیت نکن و این حرفا رو تموم کن چون بیشتر ازت بدم میاد...بازم پر رو پر رو گفت برام مهم نیست بدت بیاد ولی من از تو خوشم میاد (دیوونه این مدلی ندیده بودم فقط که اونم خدارو شکر دیدم)
این بود مختصری از صحبتهای چند ساعته اون جانب با بنده الان اینجانب دود لوکومتیو ذغالی داره از سرم بلند میشه یعنی من نمی دونم الان چه بکنم آخه من مگه چیکار کردم مگه چه گناهی کردم که باید اینجوری تاوان بدم ... یه جوری باید رفتار کنم که دیگه جرات نکنه حتی زنگ بزنه که این یعنی تمام سیاستم رو باید بکار ببرم
فکر که میکنم مغزم سوت میکشه دلم برای زنا میسوزه که عمرشون و عشقشون رو برای این افراد کثیف میزارن تازه خجالتم نمیکشن و میگن هیچ مردی از این قاعده مستثنی نیست و هر کس میگه نیستم دروغ میگه دلم می خواد این آدما رو درک کنم بنظرم خیلی احمق و کثیفند... تازه وقتی هم که میگی نمیخوای با این مردا زندگیت رو شروع کنی میخندن و میگن پس تا 80 سالگی باید وایستی ...یعنی خاک بر سرتون کنن انقدر که آدمای هوسبازی هستید ...دیگه دارم به نتیجه میرسم مجرد بمونم بهتر از اینکه یه آدم ظاهر ساز وارد زندگیم شه که ندونم تو اجتماع چجوری رفتار میکنه،اینجوری حداکثر مشکل همون تنهایی ولی اگه اینجور آدم وارد زندگی شه یعنی بد بختی و یه راست راهیه دیوونه خونه شدن...
دوباره یکسال گذشت و یکسال بزرگتر شدم ولی روزام همچنان با روزمرگی می گذره بدون هیچ تغییر خاصی ... فکر می کنم به چند ماه پیش که برای تولد کسی که بود و خودم از زندگیم خارجش کردم کلی برنامه ریزی کردم بهترین رستوران رزرو کردم و هدیه و کیک و کلی مراسم ... ولی الان خودم چی واقعاً هر چی فکر می کنم نمی دونم چرا باید وقتی نیاز دارم کسی کنارم باشه باید تنهاترین حالت رو داشته باشم درسته خودم خواستم اون آدم نباشه چون نشون داد لیاقت نداره و ادامه بعضی روابط حماقت محض و از تصمیمم کمال رضایت رو دارم....
احساس می کنم زندگیم داره متحول میشه و باید بتدریج خودم رو با شرایط جدید هماهنگ کنم ...منی که همیشه ازازدواج سنتی فراری بودم انقدر بهم گفتن که رفتم یکی رو دیدم که اولین معیارش قد بلند بود که البته من نمی دونستم چون اگه می دونستم مثل موارد مشابه هرگز نمیرفتم الانم خیلی از رفتنم پشیمونم کسی که 33سال سن داره و هنوز برخورد اجتماعی و احترامای متداول رو تو روابط بلد نیست باید یه دوره آموزشی بگذرونه و بدونه وقتی برای اولین بار با یه خانوم میری بیرون منتظر نشی گارسون هزار تومن صورت حسابت رو برگردونه یا ندویی اول از در رد شی و بفهمی وقتی داره بارون میادو طرف کفش پاشنه بلند پوشیده تو که ماشینت نزدیکتره برسونیش تا کنار ماشینش که دورتر پارک شده و چندین رفتار ناپسند دیگه.حالا می خواد شغلت هر چی باشه بهتره به روابطت با جنس مخالف هم فکر کنی ...(دیگه نمی گم چون حرص می خورم )
پایان نامم هم با سختیهاش تموم شد (اگه فرصت شد با جزئیات مینویسم و عکس می زارم)،نمرم 0.5 نمره از بیست تا کم شد البته با احتساب مقاله...ولی هم خودم از طرحم راضی بودم و هم استادام...
بایدبرم چند تا دانشگاه فرم پر کنم و برم دنبال امتحان نظام و سابقه کاریم رو قوی کنم...
این بود شرح مختصری از احوالات ده روزگذشته ام
بعد از یه مدت استراحت دوباره باید زندگیم رو اکتیو کنم
فعلاً
بالاخره تاریخ دفاع گرفتم 92/2/23...یعنی راحت میشم البته نصفه و نیمه و بدون مقاله...
طبق تمام کارام و اتفاقات زندگیم این کارم هم پر از حاشیه بود که وقتی چشمام مثل الان از شب بیداری ماکت سازی نمی سوخت می نویسم ...
پ.ن: من نمیدونم باید چیکار کنم چرااز استاد و مدیر گروه و هر کس منو میبینه میگه شما چقدر خونسردی ،البته خیلی خوبه !!!خوب باید چیکار کنم باید کرو کثیف و گریون باشم که فکر کنید پایان نامه دارم باید بدون لبخند باشم که فکر کنید استرس دارم ...انقدر مدیر گروهمون امروز گفت چقدر خوبه که شماخونسردی که از اون لحظه که از اتاقش اومدم بیرون استرس کاذب گرفتم...
شکم نوشت:
از اونجا که در جلسات دفاع دانشگاهمون دقت کردم تمام تایم دفاع رو استادا دارن به هم خوراکی تعارف می کنن و هر چی بیشتر دوست داشته باشن بیشتر حواسشون از ارائه دانشجو پرت میشه ... حالا دارم فکر می کنم براشون شیرینی هاو شکلات های جدید و جذاب و متنوع بخرم وسرشون رو گرم کنم اصلاً به حرفام گوش نکنن چون بخوان چیزی بپرسن حوصله جواب دادن ندارم ...
بی حال نوشت:
انقدر فکر و جسم و روحم خسته است که فقط خودم میدونم و خدا و دیگه هیچکس نمیدونه...دلم میخواد برم یه ویلای ساحلی تنها باشم و برای خودم استراحت کنم و برم خرید و تفریح و گردش البته حداقل باید دونفر همراهم باشن :یکی که کارام رو انجام بده (کم بخورم یه نوکر بگیرم) و اون یکی یا یکی ها برای اینکه میرم تفریح و گردش تنها نباشم البته اگه اهل غر زدن باشن نیان بهتره...دیگه فعلاً همین فقط هوام گرم نباشه لطفاً...چقدر متوهم شدم که اینا رو خواستم چون نهایت یک هفته استراحت دارم بعدش برای امتحان نظام باید آماده شم و مدرک زبانم و فکر کن مامان بابام ببینن من دیگه دانشگاه نمیرم مراسم کار گرفتن مغز برای دکترا....فکرشم خسته ترم میکنه...:(
21
آخه آدم چقدر خوش شانس میشه؟؟؟
رفته بودم لیسانسم رو بعد 3 سال بگیرم ببرم بدم اجازه دفاع بگیرم با دوستم از در دانشگاه اومدیم بیرون تا سویچ و گوشی رو از کیفم در آوردم یه موتوری همزمان کیفم رو قاپید و ما هم هی بدو مگه میرسی خلاصه برای اولین بار پام به کلانتری هم باز شد و نامه گرفتم برم آگاهی و همش در حال غصه خوردن برای وسایل و مدارک داخل کیفم بودم و چندین ساعت افسوس و آه میکشیدم برای محتویات کیفم که الان میگم چیا بود:
ساعتی که تازه عیدی گرفته بودم و قبل از این اتفاق دوستم گرفت دستش کرد و بعد منم گذاشتم تو کیفم که کاش اینکار رو نمیکردم گارانتی و همه چیزش داخل کیفم بود فروشش رو برای دزدای ...بووووووووووووق راحت کرده بودم ...ساعت نازنینم..:(بدترین قسمتشم اینکه بخوای به کسی که اون عیدی رو به عنوان اولین هدیه گرفتی بگی آقا اگه ساعت رو دیگه تو دستم ندیدی دزد برد...(خیلی سخت بود):(تخمین قیمت 700 تومن)
کیف لوازم آرایشم که بهترین وسایلم داخلش بود (تخمین قیمت 400 تومن)
خود کیف نازنینم که خیلی دوستش داشتم (تخمین قیمت 350 تومن).
80 تومن پول نقد...
دو عدد جاسویچی سِت...
حالا میریم سراغ مدارک:
کارت ملی
کارت دانشجویی و کتابخونه
گواهی نامه
کارت و بیمه ماشین
دوتا دفترچه حساب
یه عدد کارت بانک
(تنها مدرک باقی مانده:شناسنامه)
خوب حالا میرسیم به خوش شانسی:
داشتم خودم رو آماده میکردم که صبح زود بلند شم برم حسابام رو ببندم و آگاهی برم برای مدارکم نامه بگیرم و برم دنبال گرفتن کارتام ...داشتم دنبال آشنا می گشتم کارام رو زودتر انجام بدم که یکی اومد پشت خطم از اونجا که بنده اهل جواب پشت خطی دادن نیستم یه ندایی بهم گفت ای رویا اونکه پشت خطه حاوی خبرهای خوش است...خلاصه جواب دادم اسم و فامیلم رو گفت و بعدکه مطمئن شد خودمم گفت راننده اتوبوسم و مدارکتون رو تو ایستگاه انداخته بودن دیدم برداشتم از روی فیش بانکی که داخل وسایلتون بود شمارتون رو پیدا کردم در عرض کمتر از یکساعت با پدر محترم جلوی درب منزل آقای خوش خبر همراه با شیرینیشون رفتیم و کل مدارکم رو گرفتم فقط مدارک بود و هیچ اثری از وسایلام نبود...
خوش شانس بودم برای مدارکم ولی برای وسایلام دارم غصه میخورم...:(((
پ.ن.:دقیقاً وقتی همه بدبختیا با هم پیش میاد این اتفاقات مسخره هم بهش اضافه میشه....